مگر چقدر می شه از یک صدا،رویا ساخت؟!
چقدر می شه با دوری ساخت؟
چقدر می شه با نوشتن شعرهایی
بی معنی عاشقی کرد؟
حق با تو بود که از های هایم ،قاه قاه بخندی.
گناه من نبود اگر هر شب ماه،صورتم را می شست.
حق با تو بود که دل مهربانت راپس بگیری.
حق دارم که همیشه منتظر باشم.
نه به امیدی که دستهایت را بگیرم.... نه!
فقط برای لحظه ای عبورت،
به جاپایت خیره می مانم.
بی هدف به خواب هایم که پر بود از تو وفادار می مانم.
به انتظار نگاهت حتی گریه هم نمی کنم.
مبادا اشک ها برای دیدن امدنت دیوار شوند!
حق داشتم که از حس تو بشکنم.
ان گاه که احساست را بر سرم کوفتی
و ندانستی ان که می شکند ، منم !
حق دارم که هنوز مهربانیت را ارزو می کنم.
حق با توست که ارزوهایم را محال می کنی.
کاش می دانستی اخرین ساعات اشک و لبخند من ،
در تنهایی غریبی تلف میشود و غریبانه مسکوت!
روزگار غریبیست !?
در این دوست داشتن بچگانه یکی می بازد ،
و من می خوام که بازنده من باشم !!