دیگر ورقی نمانده .برگهای تقویم دارد تمام می شود...
کم کم می رسیم به وقت خدا حافظی و من لبریز از خاطرات عزیزی که باید تا آخر عمر گرد و غبارشان را بزدایم .
دلتنگت می شدم . دلتنگی را دوست دارم چون مرا دست به قلم می کند و وادار. تا کلمات را برایت به یادگار بگذارم.
عصر . عصردلتنگی ست...
به نظرت انسانهای اولیه هم همین قدر دلتنگ می شدند؟
آنها که در عصر سنگها بودند. و افکارشان را در وب غارهایشان حک کردند و برایمان به یادگار گذاشتند...
نمی دانی چقدر دلتنگ توأم...
دلتگ دستان نجیب. دلتنگ لطافت چشمان مرطوبی که به هر چه باران است می ارزید و مرا سر شار میکرد از حادثه عشق...
نه! تمامی ندارد این حرف های گفته ... کلمات هم ناتوانند!
انگار هرچقدر هم که صادقانه احساست را بنویسی باز هم از این سه نقطه ها گریزی نیست!
چرا مرا نمی شنوی؟
آفتاب خواهد رفت.
وسایه های کلامم
در شب .خواهد آمیخت.
آن وقت تو با کدام اطمینان
مانده های مرا از تاریکی دفترها جمع خواهی کرد؟...
وقتی راه رفتن آموختی. دویدن بیاموز . و دویدن آموختی. پرواز را.
راه رفتن بیاموز: زیرا راه های که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی برمساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز: چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر چقدر که زودباشی .دیر
و پرواز را یادبگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم .
دویدن را از یک کرم خاکی
و پرواز را از یک درخت .
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند. زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند!
پلنگان دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد بردند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند . زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند.
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود. رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود دویدن را می فهمید
و درختی که پاهایش در گل بود از پرواز بسیار می دانست !
آنها از حسرت به درد رسیده بودند. و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت .
وقتی رفتن آموختی . دویدن بیاموز و دویدن که آموختی . پرواز را .
راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری.
دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی
و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی ...