سلام
امروز و امشب آخرین برگ از درخت زندگی من که به فصل خزان رسید هم افتاد و تنها تر از همیشه تک درختی در میان دشتی خشک و بی اب و الف ایستاده ام تا چوب بربیاید من رو قطع کند اما چرا اینقدر دیر . فصل خزان هم رو به پیان می باشد . با افتاد این برگ فهمیدم که چقدر تنهام اما وقتی به عقب نگاه می کنم . می بینم که خودم باعث این تنهایی هستم . سردمه . دارم می لرزم . نه از سوز سرمای زمستان بلکه از تنهایی بغض گلوم رو گرفته داره خفم می کنه داره داغونم می کنه . می خوام خودم رو یک جوری خلاص کنم اما ریشه هام طوی خاک من رو محکم گرفتن . ریشه هایی که اگر نبودن تا الان سالها پیش افتاده بودم . بله پدر و مادرم رو می گم . که تا حالا در مورد اون ها فکر نکرده بودم . درست مثل یک درخت مثل یک گیاه که از یک هسته نر و ماده تشکیل میشن و ریشه پیدا می کنن ما انسانها هم مثل اونها هسته دارم . ریشه داریم . اما الان که دارم فکر می کنم می بینم که چقدر از اونها دورم . درام می بینم که واقعا چقدر به اونها ظلم کرده اما به همه اطرافیانم با رفتنم از خانه با دور بودن 1 سالم از خانه پیر کردن مادرم و پدرم در اوج جوانی و تحمل دوست خوبم یار صادقم یار وفادارم کسی که چند سال کنارم بود اما هیچ وقت درکش نکردم . اما الان می بینم که چقدر بهش ظلم کرده ام . امید وارم من رو ببخشه . امروز که از دستش دادم با اینکه چند ساعت بیشتر نیست دارم می فهمم که چه گلی رو از دست دادم . اما اون گل باید بفهمه که کنار من هیچ وقت خودش رو نمی تونست نشون بده هیچ وقت نمی تونست بوی خوش خودش رو به روخ همه بکشه . من اون رو پژمرده می کردم . دلم گرفته از خودم از زندگیم . من فکر می کنم همه چیز دارم . اما زندگی بدون عشق معنی نداره . زندگی بدون عشق سیاه . هیچ رنگی در اون وجود نداره . رفت خدا پشت و پناهش دلم گرفت از رفتنش ولی همیشه چشمام به آسمونه و گونه ها همیشه خیس که خدا هر چه دارم رو بگیر و بده اون . حتی جونم رو که فکر می کنم عزیز ترین دارایی هر انسانه . این نفس هام رو بگیر و بده به اون .