آنقدر جای خالی تو از اشکهایم شعر میریسد? که در سرتاسر وجودم هیچ سلولی تو را به یاد نیاورد. ایمان داشته باش مداد حافظه ام زود کند میشود بانوی باران! کاش میدانستی کفشهای دلتنگیم برای پاهای کوچکم زیادی بزرگند. دستهایی را غلاف کرده ام توی دفترم? که تنها آرزویشان در آغوش کشیدن تو بود. چه ساده رفتی. چه ساده تر سپردی مرا به کوچه ها و سر سپردی به کلاغهای سیاه. به دیوارها کوکم زدی...