از دلتنگیهایم نمی گویم. از حسودیم. از دوستهایم که یکی یکی دارند می روند. از بی حوصلگیم که دارد یکی یکی کوک های مدادم را ناکوک میکند. به رویت نمی آورم که باز بیست تیر شد و تولدم را یادت رفت.به کسی نمیگویم قرار بود نوشته هایم را بخوانی و نخواندی. لبهای تو هم بوسیده شد دور از چشم من به خواب هیولاهای خواب آلود رفتی. نه بانوی باران! به رویت نمی آورم که تنها بخاطر عاشق بودن من را به دست گریه دادی. اینها را به هیچ کس نخواهم گفت. من فقط بلدم بنویسم. فقط بلدم بنویسم. فقط بلدم بنویسم. فقط بلدم...