به آرزوی رسیدن، گذشتم از هر آنچه آرزوی من بود، اما در نیاز تو جایی نداشت.
و شکستم هر چه را که مرا به رویا پیوند می داد ،اما تو در طول آن قدم برداشتی.
بستم پیمانی را که با خیال تو در آن وادی نشانی از وفای تو نبود و گسستم هر عهدی
را که در آن مرا از نگاه تو محروم می کرد.
گریختم ، اما این بار نه از تو، بلکه از خودم. از دلم ،از چشمان آرزومندم و از سکوت
چون فریادم که فقط تو را می خواست. ولی تو در آن وجود نداشتی.
خورشید دوباره طلوع می کند ،ابر به باران می نشیند و باز خورشید است که با
فخرفروشی در بالین سرخ شفق می نشیند و آرام آرام می آرامد و در این گذر آیا
مرا در اندیشه ی تو راهی است؟
بهار می آید و تابستان می شود و پاییز در باغ حکمرانی می کند و زمستان چون
خرگوشی آرام می خرامد و در این بحبوحه که زندگی نام دارد همه چیز هست
اما تو نیستی