میخواستم خود را بیازمایم ... بدانم که تا چه حد توان دارم ... توان دارم که راوی داستان عشقی ناموجود باشم؟ ... عشقی که هرگز در دل نداشتم ولی برای داشتنش سوختم ...
روزی که این دردخانه را ساختم، تصمیم نداشتم که چنین کنم و از عشق بسرایم ... اما مدتی که گذشت تصمیم گرفتم از عشق بنویسم ... ادبیات رشته من نبود اما توانم را آزمودم تا آن را هم به مانند دیگر چیزها تجربه کنم ... و موفق هم شدم ...
عشقی خیالی ... ولی چه شیرین و لذت بخش ...عشقی ناممکن و دور از دسترس که هر گاه از آن میگفتم وجودم را میسوزاند و دیوانه ام میساخت ... اما به راستی تو که هستی که مطالب خیالی مرا باور کردی و از آن جامه ای عاشقانه ساختی و بر تن کردی؟
اوایل که برایم نظر مینوشتی جدی نمیگرفتم ... با خود گفتم مانند دیگر نویسندگان وبلاگ آمده ای تا تو هم عشقی خیالی را تجربه کنی ... اما به مرور زمان موضوع برایم جدی شد ... هشدار! ... اما نه، که گاهی چه شیرین و لذت بخش بود که عشقی واقعی داشتم و معشوقی که چنین برایم قلم فرسایی کند ...
نمیدانم که هستی ... اما هر که ای این را بدان که قلب من در اسارت هیچکس نیست گرچه خود در اسارتم ... معشوق خیالی ام هم هر که هست تو نیستی که او فرشته ایست که از عرش خواهدآمد ...
پس مرا رها کن و به کار خود باش که دیوانه خواهی بود اگر بر دیوار من یادگاری بنویسی ... که دور از دسترس ترین موجودات زمینم من ... که منم تنهاترین ...